گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Monday, January 03, 2022

جمهوري اسلامي با ابراهيم رئيسي به کجا مي رود؟


براي درک شرايط کنوني رژيم ولايي و چالش هاي پيش روي رئيسي، جا دارد بياد داشته باشيم که  چهار دهه بعد از انقلابي که به قهقراي انسانيت، ايرانيت و صد البته، اسلاميت در ايران انجاميده، اولا:

جمهوري ولايي در همه ايده ها و ايده آلها و نيز برنامه هاي داخلي و خارجي اش، بطور ايدئولوژيگ و استراتژيک، شکست خورده است. مديريت غير علمي و انيراني آخوند-پاسدارهاي حاکم که از حوزه هاي علميه سنتي سر برآورده، برموج جهالت ملت و نيروهاي سياسي اش سوار شده و با طرح و توطئه خارجي ها حاکم شدند. اين نظام ارتجاعي از آنجا که با دستاوردها و تجارب سياسي دوران مدرن در تعارض است، نه تنها فرصت هاي ايران را به تهديد مبدل ساخت، بلکه بدتر از هر تجاوزگر خارجي، قتل و کشتار و زنداني کرد، منابع طبيعي را غارت، طبيعت ايران را ويران، نهادهاي مدني مردمي را سرکوب، و سرمايه هاي مادي و انساني مملکت را ناگزير از فرار و مهاجرت کرده است.

دوم، .

اکثريت قريب به اتفاق مردم ايران دريافته اند که نظام آخوندي روي پهلوي ها را سفيد کرده و ايران را به دوران قاجار رجعت داده است. نظام شاهنشاهي پهلوي، نه تنها، بمراتب از نظام ولايت مطلقه آخوند، انساني تر و ايراني و امروزي تر بود، بلکه پهلوي هاي پدر و پسر از اپوزيسيون چپ و راست خودش، که از آنها بعنوان ارتجاع سرخ و سياه نام مي برد، يعني از همهً اسلامگرايان، از نهضت آزادي گرفته تا خميني و شريعتي و مجاهدين خلق، تا وابستگان و دلبستگان بلوک شرق، از حزب توده تا فدائيان خلق، در نظر وعمل، بحال ايران و ايراني، بمراتب مفيد تر و موفق تر بودند. آن بخش از اپوزيسيون چپ اسلامي و مارکسيست که در انقلاب 57 زير چترخميني و حاميانش رفتند و بعدا از قطار انقلاب پياده شدند، اگر اسلامي اند از جنس خميني اند، يعني سکولار و دموکرات و مدرن نيستند، و اگر غير مذهبي چپ و مارکسيست هستند،  هنوز به پندارهاي غلطي دل بسته اند که تاريخ مصرفشان (در دوران جنگ سرد و شوروي سابق} گذشته است.

سوم:

هرچه ناکامي و ناکارآمدي اين رژيم آشکار تر مي شود، در منطقه و جهان منزوي تر و در درون خودش بسته تر، نابردبارتر، بنيادگرا تر، راديکال تر و لاجرم نظامي تر مي شود تا با ايزوله رياضت کشانه و تمرکز نظامي، بتواند از موجوديت خودش دفاع کند. دخالت مستقيم خامنه اي در آخرين انتصابات مجلس و رياست جمهوري از طريق شوراي نگهبان، براي کنترل قواي سه گانه نظامش را بايد در اين راستا و ناشي از اين وضعيت ناکامي و ناچاري و ناتواني نظام درعرصه هاي داخلي و خارجي دانست. اين فرجام ناکامي و انزوا و تکيه بر نظاميان در داخل و خارج، نه از ره بدشانسي و اتفاق، بلکه مقتضاي طبيعت اين نظام ايدئولوژيک توتاليتر مذهبيست.

چهارم:

اگر کشتي نظام ولايي به گل نشسته است، دليلش مشکلات بنيادي نظري و ساختاري حاصل از ناکارآمدي پندارها، سياست ها و سوء مديريت ولي فقيه و پيروان اوست. شکست و ناکامي جمهوري اسلامي گواه ناکارآمدي چهار نوع مديريت اولاً مبتني بر فقه و شرع آخوندهاي حوزوي، دوم ايدئولوژي و نظريه سياسي ولايت مطلقه فقيه، سوم، مديريت مبتني بر رهبري مطلقه فردي، و چهارم، سبک مديريت پوپوليستي، هياتي، و حزب اللهي پاسدار– بسيجي ها مي باشد. بعبارتي، ما ايرانيان آنچه از ناکامي نظامهاي مذهبي در تاريخ نياموخته بوديم، ، آنچه از ناکامي رهبري و مديريت فردي نياموختيم،آنچه از ناکامي نظامهاي مطلقه ايدئولوژيک، در دوران مدرن نياموخته بوديم، با جمهوري اسلامي بايد آموخته باشيم، فساد گسترده و تبهکاري فراگير درفرماندهان سپاه و بسيج، مانند روي آوردن آنها به مزدوران خارجي و نيز لات و لوت ها و قاتلان و تبهکاران محکوم و زنداني، براي سرکوب بي رحمانه مخالفين و اعتراضات مردم، گواه شکست ايدئولوژيک و ناکامي  سبک مديريت هياتي پاسدار و بسيجي ها در اين نظام بوده و هست.

پنجم:

از منظر ايدئولوژي طرفداران حکومت ولايي، رئيس جمهور وصله ناچسبي بر نظريه سياسي ولايت مطلقه فقيه هستش که بايد مجبور و محدود و مشروط به (امر و صلاح و خواست) ولي فقيه باشد، و نه مردم و مجلس و قانون اساسي. از نظر اين جماعت، همانطور که آخوند رئيسي اخيراً در ديدار با فقهاي حوزه علميه اذعان داشته، فقه شيعه براي اداره امور مملکت کافيست. از نظرآخوندهاي شيعه، فقها و مجتهدين حوزه هاي علميه سنتي، يعني شريعتمداران، حق فتوا يعني قانونگذاري دارند و نه شاهان گذشته و يا نمايندگان مردم و نهادهاي مردمي و يا متخصصين با تحصيلات دانشگاهي امروزي!. اين موضوع يکي از اصلي ترين دلايل مخالفت آخوندهاي طرفدار مشروطه با نمايندگان مردم دراولين مجلس شوراي ملي بعد از انقلاب مشروطه نيز بود. خامنه اي و طرفدارانش اکنون آمده اند تا خواب آخوندهاي شيعه در طول تاريخ بعد از اسلام را تعبير و عملي سازند. براي همين است که مجلس شوراي اسلامي شان را هم به مجلسي صوري و فرمايشي براي تبعيت از ولي فقيه و مراجع حکومتي تبديل کرده اند. حال آنکه دانش و تجربهً فقهاي شيعه و رساله مجتهدينش اساسا به آداب و احکام زندگي فردي و خانوادگي (اخلاق و منزل) اکتفاکرده و به احکام عبادات و نجاسات و حيض و نفاس و عقد و نکاح و خمس و ذکات در همان حد زندگي مبتني بر دامپروري و کشاورزي محدود  بوده و نبابراين در حوزه حکمت عملي مديريت روستا و شهر و جامعه و مملکت (که از نظر فقه سنتي در حوزه ها، به آن علم مدن- اجتماع و يا شهر- ميگويند) نه نظريه سياسي منسجم کارآمدي دارند و نه دانش و تجربه اي مفيد که بتوانند چند و چون مديريت حتا يک روستا و يا شهر، تا چه برسد به اداره مملکتي در جهان بهم پيوستهً امروز، آنهم بعد از انقلاب صنعتي و انقلاب ارتباطات را اصلا درک کنند.

 ششم،

بدليل همان تعارض ايدئولوژيک و قانوني جايگاه رئيس جمهور و مجلس (و اصل تفکيک قواي سه گانه ) با نظريه سياسي ولايت مطلقه فقيه بوده که همه روَساي جمهور بعد از انقلاب، بجز علي خامنه اي، عاقبت بخير نشدند. يعني در عمل، روئساي جمهور در نظام ولايي، نوکران بي اختيار رهبر مطلقه بوده و بدليل تعارض اختياراتشان با رهبر، با آمدن و رفتن هر کدامشان، از يکسو نظام ولايي يک گام به پياده کردن نظريه ارتجاعي ولايت مطلقه فقيه نزديکتر شده ولي در آنروي سکه و در عمل، يک قدم بيشتر در مسير خود زني سياسي و اجتماعي و ... گام برداشته است. بر اين منوال، انتخاب ابراهيم رئيسي را مي توان يکي از آخرين خود زني ها در راه تحقق نظام ولايي مد نظر رهبر مطلقه دانست. حال تصورش را بکنيد اگر ولي فقيه (در اينجا خامنه اي، بعنوان آخوندي بي سواد که به همان افکار نتراشيده و نخراشيده دوران طلبگي اش پايبند و مصر است) خودش صاحب نظريه معتبر و راهگشاي سياسي نيست و حتا از منظر همان ملاکهاي حوزوي به حد اجتهاد و رساله نويسي در مورد احکام عبادات و نجاسات و حيض و نفاس و عقد و نکاح و خمس و ذکات... هم نرسيده، نتيجهً عملي حاکميت مطلقه چنين فردي چه فرجامي جز تبديل او به ديکتاتوري بي رحم و ويرانگرمي توانست داشته باشد. رهبري خود خداخوانده و نالايق که تمام حلقه ها و سپرهاي حفاظتي و مشروعيت نظري و عملي، حتا مذهبي اش را، يکي بعد از ديگري، گسسته و بقول معروف بر شاخ نشسته و بن مي برد.

هفتم،

اين رهبر مطلقه، بدون داشتن هيچ نظريه و الگوي معتبر تاريخي، اگر چه در عالم خيال خدايي مي کند، ولي در عمل سفله پرور است. او فکر مي کند که هرکس را که او علم کند به رجل سياسي تبديل مي شود، حال آنکه چون خودش مايه و پايه لازم براي ايفاي نقشي سازنده در جايگاهش را ندارد، کوتوله هاي سياسي را برميکشد که مطيع و تحت فرمان او باشند. او، مراجع منتقدش را ازميان برداشت، يکي از پايه هاي اصلي بقاي نظام، يعني اصلاح طلبان را طرد کرد، ورزيده ترين استراتژيست نظامش يعني رفسنجاني را سر به نيست کرد، ورزيده ترين فرمانده و استراتژيست نظاميش، قاسم سليماني، را قرباني کرد، و ورزيده ترين ديپلماتش، يعني ظريف را از دور خارج ساخت تا نور چشمي هاي بي سواد و بي کفايتش بر مصادر حکومتي تکيه زنند. او، با هر انتخابات رياست جمهوري، بخشي از مشروعيت و موجوديت و نيروي اصلي بدنه نظامش را از قطارحاکميت پياده کرده است و اکنون بعد از پياده کردن آخرين حلقه غير خوديهاي نظامش، شاهديم که تنها علي مانده و چهل تا دزد بي سواد و بي کفايت ولايت مدارش. اين رويکرد نظام تحت رهبريش را، علاوه بر فقدان نهادهاي مشروعيت ساز سياسي و مردمي، با معضل قحظ الرجال سياسي نيز مواجه ساخته است. در فقدان احزاب و نهادهاي سياسي، سپاه و بسيج يکه تازي کرده اند و هر رئيس جمهوري که به قدرت رسيده، چند آخوند و پاسدار و مابقي از دوستان و فک و فاميلش را به قدرت رساند و آنها چون ميدانند که دولتشان مستعمل، مستعجل و مستأصل است، تا مي توانند مي دزدند و غارت مي کنند... دولت بعدي که مي آيد، همه تقصيرات را به گردن قبلي انداخته، برنامه ها و سرمايه گذاريهاي دولت قبلي را باطل کرده و باز روز از نو روزي از نو.

 

هشتم،

 

گفته شد که يکي از ويژگي هاي ابراهيم رئيسي همان سرسپردگيش به منويات خامنه اي و سپاه، و به اصطلاح ولايتمدار بودن اوست. او از آنجا که سواد کافي حتا حوزوي، و نيز تجربه عملي سياسي و مديريتي، و شايستگي لازم در حد اسلافش را هم ندارد بنابراين تنها گوش بفرمان آقا بالاسرش، خامنه اي پدر و پسر و اطلاعات سپاه است. اين همان شيوه ايست که او در مناصب پيشين حکومتي پيشه کرده تا به عالي ترين مقام ممکن در نظام مطلقه ولايي رسيده است. غافل از اينکه اگر در مناصب پيشين، هرکاري مي کرد به پاي نظام نوشته مي شد، ولي اينبار او قرار است که سپر بلاي شخص رهبرباشد و بنابراين، مواضع و عملکرد و کارنامه اش، کما اينکه ناتواني هايش در تحقق وعده هاي غيرکارشناسي شده اش، بايد بپاي خودش نوشته شوند تا ولي فقيه، کما في السابق، بتواند از خود رفع مسئوليت کرده و خودش را مبرا و عاري از خطا و اشتباه نشان دهد. اخيرا گفته بود که در دولت او فاميل بازي نيست، معلوم است چرا که او مترسک بي اختياري بيش نيست و ديگران مواضع و تصميمگيري هايش را به او ديکته مي کنند. روساي جمهور پيشين اگر شاکي مي شدند که از خودشان اختياري ندارند و رئيس دفتر رهبر و يا برادران قاچاقچي بيشتر از آنها قدرت دارند، خيال رهبر از اين بابت جمع است چرا که اين يکي اصلا چيزي در چنته ندارد که بتواند مدعي باشد.

 

نهم،

 

در دولت رئيسي، خلص ترين نيروهاي ولايي، يعني همان نيروهاي آتش به اختياري که به تبعيت از رهبرشان، به هيچ ضابطه و قانوني پايبند نبوده و به هيچ نهادي هم پاسخگو نيستند، به قدرت رسيده اند. اين باند فاسد و خونريز و تبهکاربعد از تسلط برقواي سه گانه و نهادهاي وابسته، با کودتايي خزنده، به دست اندازي هايش، براي تصاحب تمامي قدرت و ثروت و ارکان حيات مملکت از سياست و اقتصاد گرفته تا جامعه و فرهنگ، خيز برداشته است. دست اندازي بر آموزش و پرورش و آموزش عالي براي تبديل آنها به زير مجموعه حوزه هاي علميه، فشار بر نظام دادگستري و لغو پروانه وکالت وکلاي دادگستري بمنظورآخونديزه کردن بيش از پيش نظام قضايي کشور، فشار بر هنرمندان و ورزشکاران و زنان  و ساير اقشار مملکت براي آخونديزه کردن حوزه فعاليت آنها. از آن جمله اند. اينها، اگر بتوانند، مي خواهند تمام آثارو نشانه هاي مدرنيته از زمان مشروطه تا کنون را ازميان بردارند تا همه ارکان حيات جامعه را آخونديزه سازند.  

 

تنها راه جلوگيري ازاين دست اندازي ها، عدم بي تفاوتي، آگاهي رساني و رسواکردن سرسپردگان نظام درفضاي مجازي و افکار عمومي است. مقاومت و اعتراض در برابر اين جماعت وحدت بخش و تعالي بخش است، حال آنکه سکوت و بي تفاوتي در برابر تعدي و تجاوزات آنها به حقوق فردي و ملک و ملت، تباه کننده و ويرانگرست.

 

دهم،

 

در عرصه سياست خارجي، خامنه اي، مثل اکثرقريب به اتفاق رهبران باصطلاح چپ و انقلابي سال پمجاه و هفت، هنوز بر افکار واهي ضد امپرياليستي و ضد صهيونيستي دوران طلبگي اش (و دوران جنگ سرد) باقيست و ملت و مملکتي را قرباني جهالت و راديکاليزم نظري اش ساخته است. او مصداق دشمني احمق براي آمريکا و اسرائيل بوده است که مواضع و عملکرد او تنها به نفع ابرقدرتها و اسرائيل تمام شده و دودش به چشم ملت ايران و مردم محروم منطقه رفته است. 

همه ابرقدرتها، و همينطور کشورهاي منطقه و اسرائيل از تندروترشدن رژيم هميشه استقبال کرده و مي کنند، چرا که هرچه رژيم تند رو تر شود، در درون خود بسته تر و نظامي تر، در سياست داخلي و خارجي اش بحران زا ترو در نتيجه ضعيف تر و وابسته تر مي گردد. براي ابرقدرتهاي شرق و غرب، ايران، بلحاظ ژيًوپوليتيکي و تاريخي، مهمترين کشور خاورميانه است که با بحراني کردن آن مي شود کل منطقه را دوشيد. آنها در نتيجه حاکميت مخرب ملايان، توانسته اند تمام خاورميانه را بدوشند و اسرائيل را به قدرت برتر نظامي، سياسي و حتا ديپلماتيک منطقه تبديل کنند. در راستاي اين رسالت استعماري، شاهديم که از زمان روي کارآمدن خميني، اين رژيم قرون وسطايي، به کانون اصلي صدور بحران و تروريسم در منطقه تبديل شده است. آخوندهاي حاکم و پاسدارانشان سرکوب در داخل را با صدور بحران و جنگ و تروريسم به خارج از مرزهاي کشور توانسته اند توجيه کنند و استمرار بخشند. بعد از إتمام جنگ هشت ساله با عراق که براي خميني نعمت بود، در آغاز آن توانست از شر غير خودي ها، و حتا خودي هاي اسلامگرا مانند بازرگان و بني صدر و همهً أحزاب و سازمانهاي سياسي، حتا حزب توده و حزب جمهوري إسلامي، راحت شود؛ و با پايانش هم قتل عام زندانيان سياسي سال شصت و هفت را توجيه کرد. متعاقب آن جنگ، فرمان قتل سلمان رشدي، جنگ بالکان و بوسني، حملهً آمريکا به أفغانستان و عراق و بعد، حمله إسرائيل به جنوب لبنان، و نهايتاً، سربرآوردن داعش بعد از سرکوب جنبش موسوم به بهار عربي در سوريه، جملگي براي آخوندها و پاسدارانشان رحمتي بودند تا مزدوران دست پروردهً خود را زير چتر سپاه قدس، به اين کشورها بفرستند، به سازماندهي جوانان محروم مذهبي اين کشورها تحت عناوين مختلف بپردازند و چتر حفاظتي و نفوذ خود را در ميان بخصوص شيعيان منطقه بگسترانند. ولي هر صعود فرصت طلبانه و مخرب را سقوط و پاياني ناگزير در تقدير است، و همانطور که بارها تأکيد کرده ام، بعد از إتمام کار شبه نظاميان تندرو سني حکومت إسلامي داعش، نوبت شبه نظاميان   کار خلافت إسلامي داعش، و بويژه بعد از کشته شدن فرمانده سپاه قدس، قاسم سليماني، کشتي صدور انقلاب خامنه اي به گل نشسته است.تشکيل هلال شيعه و آم القراي جهان اسلام از خواب و خيال آخوندها و پاسدارانشان پريده است، براي مقابله با جبهه مقاومت خامنه اي در منطقه، همه دولت هاي اسلامي منطقه، اسرائيل را بر نظام ولايي او ترجيح داده اند. وليعهد عربستان سعودي، پرچمدار اصطلاحات ساختاري سياسي در دنياي اسلام شده است، بطوريکه دير يا زود اصلاح طلبان طرفدار نظام ولايي هم مجبور شده و خواهند شد که او را سرمشق و الگوي اصلاحات مورد نظر خود قرار دهند.

يازدهم،

 

در رابطه با اهميت و نقش نظام ولايي در توليد بحران مد نظر ابرقدرتها، خارج شدن آمريکا در زمان ترامپ ازتوافق هسته اي برجام نمونه خوبيست. خارج شدن ترامپ از اين توافق اصلا براي اين نبود که توافق بدي بود، بلکه او با شمًه قوي اقتصاديش، دريافته بود که ، براي دوشيدن بيشتر عربها به تداوم بحران هسته اي ايران نياز دارد و بهره اش را نيز برد. بعد از انتخاب جوبايدن در آمريکا، آخوندها و پاسدارانشان اميدوارند که دموکراتها بار ديگر با فراهم کردن بستر جنگ و بحراني ديگر در منطقه به کمکشان بشتابند و اينبار با بيرون کشيدن نيروهاي خود از أفغانستان و عراق، بر امکان دست اندازي بيش از پيش سپاه قدس در اين کشورها بيافزايند. غافل از اينکه، برخلاف دخالت و حمله مستقيم آمريکا و إسرائيل که آگاهانه آنرا بنفع جمهوري إسلامي تمام کردند و مزدوران اين رژيم را در عراق و لبنان به قدرت رساندند، اينک سياسيون و افکار عمومي در کشورهاي منطقه، منجمله در عراق و لبنان و سوريه، بخوبي دريافته اند که ميدان دادن به سپاه قدس موجب بالاگرفتن جنگ و نزاع داخلي بين راديکالهاي قومي و مذهبي، و از ميان رفتن امکان صلح و ثبات و امنيت و بازسازي و توسعه در اين کشورها مي شود.  

دوازدهم،

براي ابرقدرتها، اکثر دخالت ها و جنگ ها با انگيزه هاي اقتصادي همراه است. عبارتي در سياست مرسوم است که مي گويد "جنگ يکروش متفاوت کاسبي هستش، و يا جنگ ادامه سياست است به روش ديگر.

“War is a business by other means” or “war is continuation of politics by other means”.

حال آنکه براي خامنه اي، درست برعکس! اقتصاد وسيله اي در خدمت پيشبرد اهداف توسعه طلبانه سياسي بوده است. او، بي مهابا سرمايه هاي مردم را، بعد از جنگ هشت ساله، در بوسني و فلسطين و لبنان و عراق و سوريه و ليبي،هزينه کرده و مي کند ولي بمحض اينکه اين جنگ ها خاتمه يافت، سرش بي کلاه مي ماند چرا که امکان و توان سرمايه گذاري و مشارکت در بازسازي بعد از جنگ در اين کشورها را نداشته است!!. ماحصل سياسي حاکميت ميدان، يعني اولويت صدور انقلاب با سپاه قدس در منطقه، سرعت بخشيدن به نزديکي دولتهاي منطقه به اسرائيل، براي تشکيل جبهه واحد عليه سپاه قدس؛ و حاصل اقتصاديش، گرم کردن بازار فروش اسلحه و نيز فراهم کردن بستر سرمايه گذاري براي ابرقدرتها و نيز ترکيه و کشورهاي عربي در بازسازي عراق و سوريه و فرداي يمن بوده وهست.

نتيجه:

رژيم ولايي اينک در پايين ترين سطح مشروعيت داخلي و بالاترين حد انزواي منطقه اي و بين المللي قرار دارد، همه قرائن حاکي از آنست که رژيم ولايي، بعد ازآخرين خود زني، در انتخابات رياست جمهوري گذشته، وارد دوران خودکشي شده است. درداخل کشور، ابراهيم رئيسي براي تحقق وعده هاي اقتصاديش و نيزبمنظور جلوگيري از طغيان مردم، مجبور است که يا از نهادهاي زير نظرخامنه اي مانند کميته امداد و آستان قدس، و بنيادها و نهادهاي اقتصادي وابسته به سپاه و بسيج شروع کند و يا با افزودن بر قيمت اقلام مصرفي و بالابردن مالياتها، از مردم جان به لب رسيده اخااذي کنند. 

در خارج، زورق استراتژي متکي به اهرم نظامي (ميدان)  براي تشکيل جبهه مقاومت اسلامي و هلال شيعه در منطقه به گل نشسته است. آمريکا و اسرائيل و کشورهاي عرب منطقه، با سياستي مشترک و هماهنگ، بر مقابله با سپاه قدس و نيروهاي نيابتي اش متمرکز شده اند. کشورهاي منطقه، براي حفظ امنيت خودشان، خواهان توافقي براي برنامه هسته اي، موشکي، ونيز دخالت هاي سپاه قدس در منطقه هستند. روسيه و چين هم آخوندها را سپر بلاي خودشان کرده و براي کاستن از فشار غرب و آمريکا {برسر موضوعات ديگردر ساير نقاط جهان} خواهان پايان يافتن مناقشه اتمي ايران و عادي سازي روابط ايران با کشورهاي منطقه و غرب و آمريکا نيستند،

در اين شرايط، خامنه اي ناگزير از انتخاب بين سه گزينه کرده است: اول: يا نوشيدن جام زهراز برنامه هسته اي و موشکي و نيروهاي نيابتي و سپاه قدس در مذاکرات وين، عقب نشيني کند، دوم، روند کنوني ادامه يابد و رژيم خودش را براي مقابله با بمباران پايگاههاي سپاه قدس و نيز مراکز هسته اي و پايگاههاي موشکي اش در داخل کشور آماده کند. و گزينه سوم، که بسيار نامحتمل مي نمايد، جايگزين کردن اولويت راه حل نظامي (ميدان) با سياست و ديپلماسي و تلاش براي توافق در برجام و نيز با کشورهاي همسايه و بويژه عربستان و کشورهاي خليج براي کاستن از نگراني هاي امنيتي آنها و همکاري براي برقراري صلح و ثبات در منطقه، منجمله با اسرائيل. اين هر سه گزينه براي خامنه اي، معادل خود کشي  اند.

  

Friday, August 21, 2015

رابطهً ايران و غرب در آئينهً تاريخ

در طول تاريخ حيات اجتماعي بشر، فاکتورهاي متعددي در رقم زدن صعود و سقوط تمدنها نقش داشته اند. از ميان آنها، کليدي ترين عوامل عبارتند از: اول، جغرافيا و آب و هوا؛ دوم، منابع طبيعي و ذخايرزير زميني؛ سوم، جنگ و جدال خارجي (اشغال قديم و استعمار جديد) ، و چهارم، جايگاه علم و فلسفه، و به طبع آن، نقش علم و تکنولوژي در حل مشکلات و رابطهً دين و دولت در مديريت جامعه (مديريت عرفي و عقلاني و دموکراتيک و يا متقابلاً مديريت ايده آليستي ذهني، تک بعدي و مطلقه قومي، نژادي، ديني و ايدئولوژيک). در این میان، دو فاکتور نخست عوامل طبيعي اند که چگونگي انطباق و کم و کيف بهره گيري از آنها بستگي به دو عامل ديگر انساني دارد.
از نظر جغرافیا و آب و هوا، خاورميانه در شرايط مطلوب آب و هوايي خودش شاهد انقلاب کشاورزي و شکوفايي تمدنهاي قومي بود که سبب ساز هويت پررنگ قومي مردم خاورميانه گرديد. تغییر آب و هوا و در نتیجه گرم و خشک شدن آب و هواي منطقه، همراه بود با گرم و مرطوب، و بعبارتي مطلوب، شدن آب و هواي اروپا. اين تغيير آب و هوايي عواقب متفاوتي براي هر دو منطقه ببار آورد که اهم آنها عبارت بودند از: 1) افول تمدنهاي قومي در خاورميانه و متقابلاً سربرآوردن تمدنهای نوظهور اروپایی؛ 2) با اين تغيير آب و هوايي، شکل و محتواي روابط اجتماعي بشر نيز متحول شد و تمدنهاي متعاقب آن در ايران، يونان و جمهوري روم باستان، براي دورهً کمابيش چند قرن، که میتوان از آن بعنوان دوران گذار (از تمدن هاي قومي به امپراطوري هاي مذهبي) و يا طلوع عقلانيت نام برد، در مسير نسبتا تجربي درستي طي طريق کردند.
در همين دوره، کشف تکنولوژي قنات، چون انقلابي صنعتي، منشاء شکوفايي ايران باستان شد. حفر و حراست و مديريت کشاورزي مبتني بر قنات، به رشد روستاها و شهرها (که پيش از اين فقط در حاشيه رودخانه ها ممکن بود) انجاميد. اين وضعيت با الزامات زندگي متحرک دامپروري، و آئين ميترائي و زندگي ايلي و طايفگي مترتب بر آن، تفاوت داشت و بنابراين، کشف قنات منشاء سربرآوردن آئين جديد زرتشتي و شکوفايي ايران باستان با امپراطوري هخامنشيان گرديد که پرچمدار اولين تمدن کثرتگراي چند قومي و چند مذهبي (بمعنی امروزی سکولار و فدرال) شدند. آن پيشرفت علمي (کشف تکنولوژي قنات) و شکوفايي متعاقب آن باعث شد تا براي دوره اي ايرانيان بر اروپائيان تفوق فرهنگي و تمدني داشته باشند؛ بطوريکه تعاليم ميترا و مغان ايراني و کورش کبير از مهمترين آموزه ها در اروپا و روم باستان بودند. در همين دوره تاريخي، در يونان باستان، اولین بارقه هاي علم و فلسفه و دموکراسي، و در روم باستان هم نخستين نظام جمهوري سربرآورده و تجربه شدند. 
بعد از آن دورهً گذار و طلوع عقلانيت، حاکمان خودکامه، بمنظور تحکيم و تثبيت و گسترش قدرتشان، و نيز کوتاه کردن دست انديشمندان و فلاسفه (از وضع قوانين و تصميم گيري هاي مربوط به سرنوشت افراد و جامعه) به سراغ اديان رفتند. با آميزش دين و دولت، تبعیض عقیدتی جایگزین تبعیض قومی و نژادی شد، تمدنهاي نوظهور، هم در خاورميانه و هم در اروپا، رفته رفته از هويت قومي و نژادي و نیز عرفی اولیه فاصله گرفته و سمت و سوي مذهبي يافتند. و بدينسان، تمدنهاي قومي خاورميانه، و نیز تمدنهاي عرفی باستان (نظام چند فرهنگي هخامنشيان و دموکراسي يونان و جمهوري روم باستان) مغلوب امپراطوريهاي مذهبي شدند.
امپراطوريهاي مذهبي، بويژه نوع توحيدي آن، توانستند مردماني از اقوام و نژاد هاي مختلف را، زير چتر يک مذهب جمع کرده و قدرتهاي منطقه اي و جهاني (زرتشتي ساساني، مسيحي روم، و  خلفاي اسلامي) را بسازند. در ايران ساساني، (برخلاف تعاليم مغان و ميراث مديريتي کورش کبير - که بدليل روش توليد دوگانه دامپروري و کشاورزي، مبتني بر دوآليزم نظري و در نتيجه پذيرش"تکثر قومي و مذهبي" بود) اردشير بابکان، شاخه اي از دين زرتشتي را به عنوان "دين رسمي" ساسانيان اعلام کرد. (با اين حساب، ابتکارعمل "آميزش دين و دولت" و رسميت دادن به "دين دولتي" (و نه "دولت ديني")، از آن ايرانيان بوده است). متعاقب آن، امپراطور روم، کنستانتين اول، در اروپا نيز مسيحيت را بعنوان دين رسمي امپراطوريش اعلام داشت؛ و اينگونه، با برافراشتن پرچم هويت ديني متفاوت، سنگ بنای اولين ديوار عقيدتي (مذهبي) و فرهنگي و اجتماعي - سياسي بين ايران (در شرق) با اروپا (در غرب) برافراشته شد، و دوران تاريک قرون وسطاي ظلم و جهل و خرافه و تصلب و استبداد دینی در شرق و غرب، با کم و کيفي نه چندان متفاوت، آغاز گرديد.
در زمان ساسانيان، بدليل سرکوب و ناکامي جنبش هاي اصلاحي - انقلابي (هرمز و بهرام) و نهضت هاي ديني (مانوي و مزدکي)، عملاً فرصت تشکيل دولت ديني (مطلق) و نيز امکان رنسانس (سکولار) فرهنگي و سياسي در ايران مجال نيافت و در نتيجه، تعارض تاريخي بين شرع و عرف در ايران، حل نشده باقي ماند. ولي در امپراطوري روم ، ماحصل ترکيب دين و دولت به حاکميت تمام عيار کليسا انجاميد و قرون وسطاي مسيحيت در اروپا تمام عيارتر و فراگيرتر تجربه شد. ايران ساساني، در نتيجه کشاکش هاي دروني و جنگ هاي خارجي بقدري تضعيف شد که با حملهً قبایل بادیه نشین عربستان، مغلوب اعراب مسلمان گردید. از آن پس، بخش شرقي آن ديوارهويتي مبتني بر مذهب، که بين ايران زرتشتي و غرب مسيحي بوجود آمده بود، هويتي اسلامي پيدا کرد؛ و برپادارندهً اين ديوار و قطب بندي ديني، در خاورميانه (شرق)، خلفا و سلاطين اسلامی شدند.  
اسلامي که از شبه جزيره عربستان به ايران آمد، در شکل و محتواي اجتماعيش قبيله گرا بود و بناگزير چند مرحله  تاريخي از سطح فکري و فرهنگي حوزه تمدني ايران و اروپا عقب مانده تر بود. به جرأت مي توان گفت که ايرانيان در زمان ظهور زرتشت (قريب هزار سال قبل از ميلاد و دوهزار سال قبل از اسلام) بلحاظ تمدني، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي از اعراب زمان پيامبر اسلام بسا مدني تر و پيشرفته تر بودند. بطور خاص، دين و ائيني که با توحش و تهاجم و قهر و قساوت قبايل عرب به ايران آمد و ساسانيان را از ميان برداشت، بمراتب از آئين زرتشت عقب مانده تر بود. قبايل ساکن در شبه جزيرهً عربستان، از آنجا که  انقلاب کشاورزي و تمدنهاي شکوفاي قومي اش، و يا حکومت هاي عرفی اوليه در دوران باستان، و نیز امپراطوري هاي پادشاهي و مذهبي متعاقب آنرا از سر نگذرانده و تجربه نکرده بودند، ميراثدار و ادامه دهنده ارزشها و موازين و راه و رسم زندگي طايفگي و عشيرتي متعلق به پيش از انقلاب کشاورزي بودند.
بدليل همان روابط و مناسبات طايفگي و قبيلگي، ماهيت تفکر و فرهنگ و روش زندگي و مديريت خلفاي صدر اسلام نيز عمدتاً طايفگي و قبيلگي بود. جنگ قدرت بين آل ابوسفيان و آل عباس و آل علي، بيش از آنکه برسر شرايع ديني و حقوق انساني باشد برسرمنزلت و جايگاه خاندان و طايفهً خودشان در داخل قبيلهً قريش، و بعبارتي جنگ بر سر"آلها"، بود. بهمين دليل، تحت حاکميت خلفاي عرب، باز هم تعارض شرع و عرف امکان تعيين تکليف نهايي نيافت و کشاکش دو بينش - اهل عرف و عقل گراي دهريون و معتزله، و متقابلاً اصولگرايان بنيادگرا و متشرع مذهبي - خوارج و طرفداران اشعريه و اماميه- برغم جنگ و جدالهاي نظري و فراز و نشيب سياسي که تجربه کردند، به حاکميت مطلقه عرفي و يا متقابلاً ديني تمام عيار نيانجاميد.
در دوران خلافت اسلامي، به قدري که فضاي عقلگرايي و امکان مشارکت ايرانيان فراهم شد ، بهمان ميزان اسلاميون از آموزه هاي فرهنگي و ديني و تمدني ايرانيان بهره گرفته و تأثير پذيرفتند (مثل آغاز خلافت عباسيان که به دوران طلايي رشد علمي و فلسفي موسوم است)؛ و بدينسان، اسلامي که در ايران  بومي شد و به بغداد (تيسفون) و خراسان آمد، بمراتب پر شاخ و برگتر و مدني تراز اسلام مکه و مدينه و دمشق گرديد.
در زمان تسلط خلفاي عرب ( با ويژگي هاي فوق الذکر)، از آنجا که بيشترين زمينهً نارضايتي و اعتراض و مقاومت در ايران وجود داشت، انواع و اقسام گرايشات نظري و عملي معترض، منجمله نوع اسلاميش، در اقصا نقاط ايران زمينهً بروزيافته و شکل گرفتند؛ بطوريکه رفته رفته، مخالفت ايرانيان با خلفاي عرب، رويکردي اسلامي بخود گرفت؛ و بدينسان، علاوه بر خوارج، حمايت از آل علي (علويان)- که چون مدعي جانشيني پيامبر بودند، پيوسته هدف آزار و سرکوب خلفاي اموي و عباسي بودند - بيش از هرکجا در ايران رواج يافت؛ و جنبش هاي اعتراضي خوارج و علوي ( زيدي، اسماعيلي و اماميه) در اقصا نقاط ايران گسترش يافت.
با حملهً مغولان، که باعث سقوط قلاع اسماعيليه و نيز پايان دادن به سلسلهً خوارزمشاهيان و خلافت عباسيان (سني مذهب) در ايران شد، اگر چه جنگ و تعارض بر سر قدرت، که در زمان خلفاي عرب بر سر "آلها" بود، با غلبهً ترکها و ايلخانيان (قبايل عمدتا دامپرور) سمت و سوي "ايلي" و قبيلگي (ملوک الطوايفي) پيدا کرد، ولي از نظر مذهبي، جنبش هاي شيعي اماميه مجال و فرصت فعاليت علني يافتند، روندي که با صفويان اوج گرفت تا شيعه را بعنوان "دين دولتي" ( و نه دولت ديني) در بخشهاي عمدتاً مرکزي ايران گستردند. هرچند شيعه گري صفويان، حريم فرهنگي و سياسي و مرز و بوم ايران را از دعاوي و دستبرد خلفاي (سني مذهب) عثماني، مصون ميداشت ولي رويکردي غيرعقلاني و غير عرفي و تبعيض گرا و تفرقه افکن و ارتجاعي، در نظر و عمل، بود.  ايران صفوي، در شرايطي بسوي شيعه گري و مذهبي تر شدن و در نتيجه در مسير واپسگرايي و تحجر فکري و فرهنگي و سياسي خيز برداشته بود که اروپاييان، بطور همزمان بسوي روشنگري و رنسانس و مدرنيته و سکولاريته و در نتيجه عرفي کردن نظر و عمل و بويژه، روش حکومت داريشان قدم برميداشتند، که نتيجه اش انقلابات صنعتي و اجتماعي و سربرآوردن دولت هاي مقتدر استعماري در اروپا بود.
اين دورويکرد متضاد بين ايران و اروپا آثار و عواقب متفاوتي را در پي داشت. در دورهً قاجار کفهً ترازو تماماً و در همهً زمينه ها بنفع اروپا چرخيده بود. در شرايطي که ايرانيان، در قعر افلاس و افول فکري و تمدني خود بسرمي بردند؛ (درگير روابط و جدالهاي قبيلگي و قومي و مذهبي در داخل و در خارج مجبور به مقابله با زياده خواهي هاي عثمانيان بودند)، با چالش جديد قدرت هاي تازه نفس و مدرن استعماري اروپائيان (فرانسه، روس و انگليس) مواجه شدند. استعمار غرب، بمنظور غلبه و ادامهً تسلطش برخاورميانه، برآن شد تا دو قدرت بزرگ ارتجاعي و مذهبي اين منطقه استراتژيک،  که برغم وحدتشان در هويت اسلامي، بر سرشيعه (ايران) و سني (عثماني) اختلاف و درگيري داشتند، را از پا درآورده و منطقه را تحت سيطرهً خود درآورد. دول استعماري اروپايي، با سرمايه گذاري بر روي همان پاشنه آشيل ها و نقاط ضعف داخلي (بي کفايتي دربار، ارتجاع مذهبي و اختلافات قومي و قبيلگي) توانستند ايران قاجار را ورشکسته و کوچک و تضعيف، و امپراطوري عثماني را مضمحل کرده و از ميان بردارند. در ادامه چنين روندي بود که ايران قاجار، بعد از شکست در جنگ ايران و روس، نخست کوچکتر و سپس رسماً نيمه مستعمره (بدليل رقابت روس و انگليس) شد، بطوريکه مديريت منابع اقتصادي و قواي نظامي اش تحت کنترل کامل قدرتهاي استعماري درآمد.
از اين پس، مردم ايران که بطور ناخواسته و از طريق استعمار با مدرنيته آشنا شده بودند، در مبارزه براي مدرنيته (ترقي)، سکولاريته (آزادي) و عدالت (سوسياليزم) و قانونگرايي (مشروطه) علاوه بر چالش هاي داخلي (استبداد دربار، ارتجاع مذهبي و اختلافات قومي و قبيلگي)، با چالش جديد استعمار خارجي نيز مواجه بودند. متقابلاً، استعمار غرب، بمنظور تعميق و تضمين ادامهً سلطه و استثمارش، ابتکار عمل استفاده از نقاط ضعف داخلي (در حمايت از نيروهاي واپسگراي داخلي)، را در اختيار داشت و هرکجا که جنبش ترقي خواهي کشور اوج ميگرفت و بسوي پيروزي ميرفت، قدرتهاي استعماري، بياري متحدين داخلي شان (دربار فاسد و مستبد، مرتجعين مذهبي و خوانين و سران طوايف و اقوام) مي شتافتند تا بهر طريق ممکن و نهايتاً کودتا، امکان پيروزي نيروهاي ملي و ترقي خواه را از ميان برده و مانع استقلال و آزادي و رشد و توسعهً ايران گردند. در اين راستا بود که از انقلاب مشروطه تا انقلاب ضد سلطنتي، قدرتهاي استعماري (بترتيب روسيه، انگليس و آمريکا) براي ناکام گذاردن جنبش هاي استقلال طلبانه و آزاديخواهانه مردم ايران، پنج بار کودتا کردند.
ضمناً، استعمارگران غرب، که بهر طريق و تاجايي که توانسته و مي توانند مانع پيروزي نيروهاي ملي و مستقل و دموکرات و سکولار شده تا از اين طريق مانع حرکت رو به جلوي جامعه گردند، پيوسته راه واپسگرايي و عقب گرد جامعه، يعني راه ادامهً بقاي حاکميت استبداد، ارتجاع مذهبي و اختلافات قومي را باز نگهداشته و در راه تقويت آن برنامه ريزي و سرمايه گذاري کرده و مي کنند.
ناتواني و ناکامي در غلبه بر اتحاد دربار و استعمار خارجي، نيروهاي تحول طلب و ترقي خواه (ملي و مدرن و سکولار) داخلي را به فکر بهره گيري از اختلافات درون جبههً استعمار واداشت. بطوريکه در عمل، استفاده از اختلافات روس و انگليس در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه، بهره گيري از اختلاف مواضع انگليس و آمريکا در جنبش ملي کردن نفت، و نيز استفاده از شرايط جنگ سرد بين شرق و غرب در پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، نقش غير قابل انکاري در صعود و سقوط مبارزات مردم ايران داشتند. در عين حال، اين وضعيت، بسته به دوري و نزديکي حاکميت و نيروهاي سياسي به قدرتها و قطب بندي هاي استعماري فرق مي کرد. بعنوان مثال، رويکرد ضد استعماري انقلاب مشروطه عليه روسيه تزاري، ولي در جنبش ملي کردن نفت عليه استعمار انگليس بود؛ حال آنکه در انقلاب ضد سلطنتي، نيروها و شعارهاي ضد آمريکايي نقش محوري را ايفا کردند.
وانگهي، چشم دوختن به خلاً روابط قدرتهاي استعماري، روشنفکران و نيروهاي اپوزيسيون ترقي خواه را فريب داده و به شکستي در پي شکست ديگر کشانده است. قدرتهاي استعماري، بفکر منافع ملي و مردمي و دموکراسي و حقوق بشر و توسعه و پيشرفت کشورهاي تحت استعمار نيستند و وقتي منافع مشترک آنها توسط نيروهاي ملي و مترقي تهديد شود، همواره اختلافاتشان را کنارگذاشته و برعليه جنبش ها و نيروهاي مترقي جوامع تحت سلطه به توافق رسيده اند. استعمار روس و انگليس بعد از انقلاب مشروطه عليه مشروطه خواهان... و انگليس و آمريکا عليه جنبش ملي کردن نفت به توافق رسيدند و کودتا کردند؛ حال آنکه در انقلاب ضد سلطنتي، که نوبت به آخوند هاي واپسگرا رسيد، هر دو بلوک (شرق و غرب) در سرنگوني رژيم سلطنتي و بقدرت رساندن اسلاميون همسو و همآوا شدند.
بويژه بعد از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دخالت هاي استعماري در حمايت از استبداد داخلي اولاً، باعث راديکاليزه شدن نيروها و تحولات سياسي داخل کشور و سر برآوردن جريانات تندروي مذهبي و ايدئولوژيک (از فدائيان اسلام گرفته تا مجاهدين و فدائيان خلق) گرديد. دوم، اين کودتا باعث شد تا مبارزهً ضد استعماري (ضد امپرياليستي) در اولويت روشنفکران و اپوزيسيون رژيم سلطنتي قرار گيرد و هشدار ها نسبت به تهديد خطر مرتجعين و استبداد بمراتب بدتر مذهبي ناديده گرفته شود. اين وضعيت بنفع روحانيون مذهبي تمام شد تا با نياتي ارتجاعي - در مخالفت با مدرنيته و سکولاريته و حقوق زنان و کارگران و در يک کلام در ضديت با آزادي و علم و حقوق و قانون - به صف اول مبارزات مردم ايران عليه رژيم سلطنتي بپيوندند. بعبارتي، در حاليکه قدرتهاي استعماري بمنظور تضعيف نيروهاي ناسيوناليست (ملي گرا) و سوسياليست در ايران، حمايت از اسلامگرايان واپسگرا را در دستور کار خود قرار داده بودند، روشنفکران و نيروهاي سياسي چپ و ملي گراي داخلي هم براي غلبه بر استبداد وابسته، به رهبري روحانيون مذهبي تن دادند؛ و اينچنين، در پيماني نا نوشته، هم استعمار خارجي و هم نيروهاي مترقي داخلي از رهبري خميني حمايت کرده و راه را بر ارتجاع مذهبي در ايران گشودند. در نتيجه، در انقلاب (۱۳۵۷) که در پي آن کودتاي استعماري در ايران رخ داد، نيروهاي راديکال مذهبي و ايدئولوژيک، بويژه ارتجاعي مذهبي، با شعارهاي ضد امپرياليستي، نقش محوري داشتند.
چند نتيجه گيري منطقي:
سيرتحولات سياسي تاريخ معاصر خاورميانه و ايران نشان ميدهد که اسلام سياسي (و يا اسلاميزه کردن سياست در منطقهً خاورميانه) اساساً پروژه اي استعماري بوده است. اولاً، براي استعمار، اسلامگرايان، موثرترين اهرم عليه منافع ملي و بنفع منافع استعماري اند. آنها موثرترين نيرو در دامن زدن به تفرقه و جنگ داخلي و خارجي، سرکوب نيروهاي مترقي و مدرن و سکولار، فراهم کردن بستر مهاجرت و فرار سرمايه هاي مادي و معنوي و تخصصي کشور، سوء مديريت و فساد و استبداد و ويراني در همهً زمينه ها و در نتيجه ورشکسته و متشتت و عقبمانده و محتاج و وابسته به حمايت و يا متقابلاً تهديد و جنگ خارجي در ممالک نفت خيز مسلمان بوده و هستند. بهمين دليل، بعد از انقلاب ۱۳۵۷هم، استعمار غرب و آمريکا در تقابل بين نيروهاي ملي و مترق با ارتجاعيون مذهبي ، جانب طيف راست مذهبي به رهبري آيت الله خميني را گرفت. اين رويکرد در راستاي استراتژي تشکيل "کمربند سبز اسلامي" و تأسيس حکومت هاي واپسگراي اسلامي-نفتي در خاورميانه بود که هم سپري ارتجاعي براي مقابله با احتمال پيروزي سوسياليست ها و گسترش نفوذ بلوک شرق محسوب ميشد و هم به تکميل پروژه تأسيس دولت هاي "نفتي-اسلامي" منجر شده؛ پيروزي نيروهاي دموکرات و سکولار و ملي گرا و به طبع آن امکان رشد و توسعهً کشور را به تعويق انداخته و متقابلاً منافع کوتاه مدت و اي بسا بلندمدت غرب و آمريکا و اسرائيل را در منطقهً استراتژيک خاور ميانه تضمين ميکرد.
دوم، تشکيل حکومت ديني با سنت هاي تاريخي مردم ايران مغايرت داشته و دارد؛ ايرانيان در طول تاريخ خود از زمان باستان، بويژه بعد از کشف صنعت قنات، بدليل تنوع روش توليد و الزامات مربوط به تأمين امنيت شهرها و روستاهاي متکي به آب و کشاورزي شکنندهً قناتها، مداراگر و متکثر بوده و اگر چه دين حکومتي داشتند (که آنهم چه در دوران ساساني و چه زمان صفويان، زيانبار و واپسگرايانه بود و به افول فرهنگ و تمدن ايراني منجر شد و بستر جنگهاي داخلي و خارجي را فراهم کرد)، ولي حکومت ديني نداشته اند؛ بنابراين، به گواهي همان سنت هاي تاريخي، بدون دخالت استعمار در امور داخلي ايران معاصر (جنگ و کودتا و فشار و تحريم)، نه بستر سياسي شدن روحانيون فراهم مي شد و نه روشنفکران و نيروهاي سياسي ايران حاضر مي شدند تن به حاکميت و استمرار حکومت مطلقهً ديني روحانيون شيعي بدهند.
سوم، مطالعهً کم و کيف تحولات و نيروهاي سياسي ايران ثابت مي کند که استقلال فکري و فرهنگي و سياسي از استعمار، در يک کشور نفتي، مسلمان، ميانقدرت و در حال توسعه مانند ايران، فقط و صد البته از "آزاديهاي سياسي و مدني" مي گذرد. جامعه اي که آزادي بيان و عقيده و آرا را تجربه نکند هرگز نمي تواند بلحاظ فکري و نظري به مرحلهً توليد و رقابت و خودکفايي برسد. فقدان خودکفايي نظري به عدم استقلال فکري و در نتيجه دنباله روي چشم بستهً فکري از ديگران منجر مي شود که لاجرم به وابستگي در ساير زمينه ها منجمله فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي و سياسي راه مي برد. تاريخ ربع قرن حاکميت ملايان متحجر در ايران بخوبي گواهي ميدهد که استقلال جامعه و کشور از راه شعر و شعار و تقابل و قطع روابط با شرق و غرب بدست نميايد، بلکه برعکس حاصل همزيستي مسالمت آميز و در عين حال رقابت و اي بسا پيشي گرفتن در توليد فکر و ايده و محصولات داخلي در بازار رقابت منطقه اي و بين المللي مي باشد.
دشمني اسلامگرايان افراطي (اعم از چپ و راست) با آمريکا از سر حماقت است، چرا که دشمني اين جماعت نه با سياست هاي منطقه اي غرب و آمريکا، که در حرف و عمل بنفع شان بوده و اسلاميون را، بويژه بعد از جنگ سرد در خاور ميانه و شمال آفريقا، به بازيگران اصلي سياست تبديل کرده، بلکه با دستاوردهاي مثبت مدرنيته، مثل حقوق بشر و دموکراسي و رفع تبعيض جنسي و نژادي و قومي و مذهبي و ايدئولوژيک، مي باشد. و براستي که براي غرب و آمريکا هيچ دوستي سود آورتر از اين دشمنان احمق (گاوهاي شيرده اسلامي-نفتي) در جهان نيست. آمريکا و غرب هم متقابلاً تمام هم و غم خود را بکار ميگيرند که بويژه ايران و ايراني ها براه آلمان و ژاپن نروند و نتوانند در عرصهً تمدني و اقتصادي آنها را به چالش بکشند. بدين منظور است که اسلامگرايان سياسي را بمثابه بازيگران اصلي مورد حمايت شان براي اجراي طرح خاورميانهً بزرگ ( ولي در عمل شقه شقه و ويران کردن خاورميانه)، به خدمت گرفته اند تا آثار مدنيت و انسانيت را در منطقه به تاريخ بسپرند.  تي) در جهان نيست. آمريکايي ها و غرب هم متقابلاً تمام هم و غم خود را بکار مي گيرند که بويژه ايران و ايراني ها براه آلمان و ژاپن نروند و نتوانند در عرصهً تمدني و اقتصادي آمريکا را به چالش بکشند بدين منظور است که بازيگران اصلي مورد حمايت شان براي اجراي طرح خاورميانهً بزرگ (ولي در عمل شقه شقه و ويران)، اسلامگرايان سياسي هستند تا آثار مدنيت و انسانيت را در منطقه به تاريخ بسپرند..ده اسلامي-نفتي) در جهان نيست. آمريکايي ها و غرب هم متقابلاً تمام هم و غم خود را بکار مي گيرند که بويژه ايران و ايراني ها براه آلمان و ژاپن نروند و نتوانند در عرصهً تمدني و اقتصادي آمريکا را به چالش بکشند بدين منظور است که بازيگران اصلي مورد حمايت شان براي اجراي طرح خاورميانهً بزرگ (ولي در عمل شقه شقه و ويران)، اسلامگرايان سياسي هستند تا آثار مدنيت و انسانيت را در منطقه به تاريخ بسپرند..
چهارم، بگواهي تاريخ، از زمان باستان تا کنون، سياست تک صدايي، همسان سازي (به بهانهً ايجاد وحدت) قومي و مذهبي و ايدئولوژيک در ايران، نه سازنده و نه ممکن است چرا که با مواريث و سنن و طبيعت جامعهً متکثر ايران همخواني ندارد؛ تکثر قومي و مذهبي و زباني و فرهنگي جامعهً ايران نقطهً قوت آنست تنها درصورتي که بر مبناي احترام به حقوق شهروندي و با رفع کليه تبعيضات قومي و مذهبي و ايدئولوژيک، برسميت شناخته شود. متقابلاً اين ويژگي نقطه ضعف و پاشنه آشيل و سبب ساز تفرقه و تخاصم و درگيري داخلي و سوء استفادهً خارجي بوده و خواهد بود تا زماني که تبعيض و بي عدالتي و نابرابري و استبداد حاکم باشد.
با اين رويکرد و برداشت از روابط ايران و غرب، فهم اين موضوع مشکل نيست که برنامهً هسته اي، از همان آغاز شروعش در زمان رژيم سابق، که با پيشنهاد آمريکا شروع شد، اهرم استراتژيک غرب و آمريکا براي مهار و کنترل ايران بوده است، چرا که ايران هسته اي (دموکراتيک و يا استبدادي اش) مجبور است در جبههً غرب و آمريکا باقي بماند. در دنياي واقعي، ايران کشور ميانقدرتيست که با متحدين آمريکا و غرب محاصره شده و با دل بستن به چين و روسيه قادر به وارد شدن به جنگ سرد و يا گرم با غرب و آمريکا نبوده و نيست.
تا جاييکه به آخوندهاي حاکم برميگردد، قبول آتش بس در جنگ ايران و عراق پس از هشت سال کشتار و ويراني، و پاي ميز مذاکره نشستن و به توافق رسيدن در برنامه هسته اي پس از هزينه هاي سرسام آوري که در اينراه متقبل شدند، گواه اين قاعدهً کلي است که براي آخوندهاي حاکم بر ايران، همانطور که خودشان اذعان مي دارند، "حفظ نظام" از اوجب واجبات است و در راه حفظ آن حاضرند تمام اصول و فروع دين شان را تعطيل، از شعر و شعارهاي باصطلاح انقلابي شان دست کشيده و استراتژي سياسي شان را در هر زمينه تغيير دهند. بعبارتي، آخوند سياسي که نمک پروردهً استعمار است، اولا نمکدان نميشکند و در اين راه، زير بار زور نميرود مگر اينکه زور پر زور باشد!
تا جائيکه به حاکميت برميگردد، دو رويکرد کاملاً متضاد در رابطه با توافق اتمي در داخل رژيم وجود دارد: براي عاشقان ولايي و پاسدارانش که فرصت طلبانه فقط به فکر جيب و جايگاه شخصي و انحصار قدرت بي رقيب خود هستند، استبداد و انحصار قدرت مطلقه مد نظرشان را فقط با تکيه بر سرکوب مطلقه در داخل و قدرت مطلقهً بمب اتم، در روابط خارجي، مي توانند تضمين کنند، اينست که برايشان توافق اگر جايي داشته باشد، الزاماتش برايشان حد اکثر تاکتيکي و کوتاه مدت است. ولي براي بخش معقول و اعتدالگرا و اصلاح طلب حکومت که به مشارکت و انتخاب و رقابت و حکومت قانون و متکي بر مشروعيت محدود مردمي مي انديشند، بمب اتم در استراتژي شان جايي ندارند و از رابطهً سازنده با غرب و آمريکا و نيز بازرسي هاي مربوط به اعتمادسازي بين المللي، نه تنها ابايي ندارند که استقبال مي کنند.
در رابطهً بين ايران و اسلام، به گواهي تاريخ، اسلام مايهً عقب ماندگي ايران و متقابلاً ايران باعث افتخار واقتدار اسلام بوده است. بطوريکه بدون سرمايه هاي مادي و فرهنگي و علمي ايرانيان، از اسلاميت جز توحش و تفرعن و نزاع هاي طايفگي و قبيلگي نمي شد سراغ گرفت. عميقا معتقدم که بدون سهم ايرانيان، اسلام هرگز نمي توانست به دين جهاني تبديل شود. بنابراين، اگر کسي سوداي اسلام در ايران دارد، بايد حفظ منافع ايران و ايرانيان، با توجه به ويژگي ها و سنن تاريخي اش را در اولويت فکر و ذکر و برنامهً خود قرار دهد. اسلامي که بزور تهاجم اعراب بر ايران غالب شد، بزور شمشير صفويان در ايران گسترده شد و بزور اسلحهً پاسداران خميني بر ايران حاکم شد، قطعاً نخواهد توانست بزور بر قلبها حاکم و در تاريخ ماندگار شود!
در عين حال، تاريخا و منطقاً، اسلامي که در ايران با مدنيت آشنا گرديد، بميزان رابطهً سازنده اش با غرب، با عقلانيت هم آشنا شده و مي شود. بعبارتي، آن ديوار ديني و فرهنگي بين اسلام و مسيحيت مربوط به دوران قرون وسطا مي باشد، بعد از قرون وسطاي غرب، و بويژه بعد از فروريختن ديوار ايدئولوژيک بين شرق و غرب در دوران مدرن (کمونيسم در مقابل کاپيتاليزم)، توسل و تمسک به اختلافات مذهبي در روابط بين اسلام و غرب توسط تند روهاي مذهبي، از سر تحجر و حماقت است. امروزه، غرب و آمريکا، برغم روابط استعماري با ديگران، در درون جوامع خودشان، بدليل عرفي و عقلاني کردن اموراتشان، به دستاوردهاي علمي، فلسفي، صنعتي و به طبع آن اجتماعي و فرهنگي و سياسي (مانند حکومت قانون، جامعهً مدني، دموکراسي و حقوق بشر) و اقتصادي رسيده اند که ايران و اسلام بدان سخت محتاج و نيازمند، و بنابراين، از فراگيري آن ناگزيرند. با اين اوصاف، اگر توافق هسته اي با غرب به روابط متقابل سازنده و مسالمت آميز بين دو طرف منجر شود، خواه نا خواه نقشي تاريخ ساز در آشتي ايران و اسلام با غرب و مدرنيته و در نتيجه عقلاني تر کردن اسلام و به طبع آن، ايجاد امکان رشد و توسعهً ايران ايفا خواهد کرد.
Friday, 21 August 2015

Thursday, July 17, 2014

در پاسخ به فرقه گراياني که بجاي رژيم حاکم، شوونيزم فارس را هدف قرار داده و بر ساز جدايي از ايران مي دمند

 اين ياد داشت را پاي مقاله اي در سايت گويا گذاشته بودم. در اينکه راه حل مطلوب براي ايران حکومتي دموکرات، غيرمتمرکز (فدرال)، سکولار و پلورال (فرا قومي، فرا مذهبي و فرا ايدئولوژيک) بايد باشد، موافقم، ولي در متهم کردن فارسها بخاطر ستمي که در دوران پهلوي و جمهوري اسلامي بر کردها رفته، سخني بي پايه و بي مايه است. متأسفانه احزاب کردي تحت تأثير افکار شکست خوردهً پدرخواندهً ايدئولوژيک شان، يعني استالين در شوروي سابق، مفاهيمي مثل "ستم ملي" و "خلق هاي تحت ستم" و "شوونيزم فارس" را بعنوان مفاهيمي مقدس پذيرفته و بخورد افکار عمومي مي دهند، حال آنکه که از تاريخ مصرف اين اباطيل و اراجيف گذشته، در شوروي سابق جواب نگرفتند و هيچ جامعهً پيشرفته اي بر اساس بکار بستن اين مفاهيم غلط و تبعيض گرايانه محقق نشده است. حکومت هاي قومي متعلق به دوران باستان بعد از انقلاب کشاورزي است که عمدتاً تک قومي، تک مذهبي و اي بسا تک شهري بودند.
بعد از آنکه منطقه رو به خشکي نهاد و اقوام بچان هم افتادند، با روي کار آمدن هخامنشيان، که از ائتلاف فارس و کرد و غيره پديد آمد، تنوع قومي و زباني و مذهبي متداول گشت. متعاقباً، امپراطوري هاي مذهبي پديدار گشتند و با امپراطوري (زرتشتي) ساساني و مسيحي روم و بعد عربها و ترک هاي مسلمان، تا پيش از دوران مدرن بر اين بخش از جهان غلبه داشتند. در جنگ جهاني اول پنج امپراطوري مذهبي، منجمله عثماني ها، از هم پاشيدند و دولت -ملت هاي ايدئولوژيک سربرآوردند. با شکست نظام غالب ايدئولوژيک (سوسياليست در مقابل کاپيتاليزم) در دوران جنگ سرد بود که دموکراسي در مقابل کاپيتاليزم بعنوان آلترناتيوي جهانشمول رخ نمود. خلاصه:

اولا، اگر در گذشته انواع ظلم و ستم قومي و مذهبي و ايدئولوژيک مرسوم بوده، از طبيعت اين نظامها بوده و عموم اقوام و مذاهب و يا ايدئولوژي ها کما بيش عملکرد و سرنوشت مشابهي داشته اند. بعبارتي، جوامعً بشري، منجمله جامعهً ما، به آن حد از بلوغ فکري و سياسي نرسيده بوده اند تا بتوانند مسائل دروني شان را بروش انساني و دموکراتيک (دوران مدرن) حل و فصل کنند.

دوم، ستم پهلوي ها و جمهوري اسلامي هم في نفسه ربطي به فارسها ندارد؛ پهلوي ها را انگليسي ها با کودتا آوردند و همان انگليسي ها در زمان رضاخان با ايدهً جمهوري و يا انجمن هاي ايالتي و ولايتي مخالفت کردند (چون خودشان سيستم غير متمرکز در انگليس نداشته و ندارند) و بعد هم با امريکايي ها با کودتايي ديگر عليه دکتر مصدق، سلطنت پهلوي را حفظ کردند. همين آمريکا و انگليس و کلا غرب، بعد از جنگ اعراب و اسرائيل، اسلامگرايان سنتي را، از قاهره و نجف تا تهران و پاکستان و هند حمايت کردند و پروبال دادند تا هنگامي که تاريخ مصرف پهلوي ها گذشت، اسلام گراها بعنوان آلترناتيو غالب به حاکميت رسيدند (باشد تا همانطور که از شرکتشان در کودتا عليه مصدق عذر خواهي مي کنند، از حمايت هايشان بنفع راديکالها و سنت گرايان اسلامي در منطقه نيز غذر خواهي کنند).

سوم، جمهوري اسلامي حاکم بر ايران حکومت فارسها نيست، بنظر من دکتر قاسملو بيش از آقايان خميني و خامنه اي به فرهنگ ايراني و زبان فارسي واقف بود و ارادت داشت، اين حکومت و حاکمانش ماهيتاً ميراثدار اعراب مسلمان اند و ربطي ماهوي به ايران و فارس ها ندارند؛ بعبارتي، ما مستعمرهً فرهنگي و سياسي اعراب هستيم. کما اينکه رهبران اين حکومت بيشترين دشمني را با فرهنگ و تاريخ و مواريث ايران زمين داشته و دارند و تخريبي که به آثار فرهنگي ايران در دوران جمهوري اسلامي وارد آمده، در دوران مغول هم صورت نگرفته بود.

چهارم، همزيستي مسالمت آميز اقوام و مذاهب و فرهنگ ها، پيش از آنکه به غرب و آمريکا برسد، اساساً يک سنت ايراني از دوران هخامنشي (ناشي از همان ائتلاف فارس و کرد) مي باشد، هم ترکها و هم اعراب در اين زمينه سابقه اي از عدم تحمل تنوع قومي و زباني و فرهنگي را در پيشينهً خود دارند ولي در مورد فارسها و کردها اينگونه نبوده است.

پنجم، برغم ستمهايي که ، چه ناشي از عقب ماندگي ها و يا عقب نگهداشتن ها، توسط استعمار غرب در دوران قاجار و پهلوي و يا استحمار مذهب (در زمان جمهوري اسلامي)، بر ايران و ايراني شده، کرد(مادها) و فارس ها بيشترين ميزان اشتراک و بهم آميختگي فرهنگي، تاريخي، زباني، خوني و خانوادگي را داشته و دارند و بنابراين، بيشترين سابقهً همزيستي مسالمت آميز و همراهي و همدردي را دارا مي باشند.
 ششم، بگواهي تاريخ، کردها بلحاظ قومي از فارسها يک دست ترند، چرا که از حمله و هجوم اعراب و مغولان و ترکها کمتر آسيب ديده اند. قوميت فارسي که در زمان باستان موضوعيت داشت، در اثر حملات سهمگين يوناني ها و بعد هم بويژه حملهً اعراب (که در کنار اسلاميزه کردن، سرزمين هاي مغلوب را عربيزه نيزمي کردند) و مغولان و ترکها، و متعاقبش آميختن با اقوام ايراني، موضوعيت خود را تا حد زيادي از دست داده و تنها زبان فارسي بمثابه ابزاري موثر جهت احياي ميراث پيشينيان و نيز مقاومت در مقابل يکسان سازي حاکمان عرب مسلمان و مغولان احيا شد و از آن پس بعنوان زبان ادبي شعرا، و نيز ديواني حاکماني که عمدتاً ترک بودند، مرسوم گرديد. بنابراين، تقصير سرکوبها و بي عدالتي هاي نظام سياسي حاکم بر ايران را بگردن فارسها انداختن، اگر مغرضانه نباشد، قضاوتي ناشيانه و غير عادلانه است؛ چرا که فارسها به سهم خود هم قرباني بوده اند و هم مبارزه کرده اند، و آنها که با رژيم حاکم مبارزه کرده اند، از هر قوم و عقيده اي، با رژيم حاکم و سياست ها و مواضعش مخالفند و نه قوم و قبيله و مذهب مردم. براين سياق، کشيدن خط و مرز قومي و مذهبي و ايدئولوژيک بين شهرونداني که سابقهً طولاني از همزيستي مسالمت آميز دارند، نه تنها آدرس غلط و ويرانگر دادن و در خدمت اهداف دشمنان ايران و ايراني است بلکه برخلاف جهت استقرار صلح و ثبات و دموکراسي و پيشرفت در منطقهً پرتلاطم خاورميانه مي باشد.


از آنجا که مبارزه براي گذار به دموکراسي و برقراري نظامي دموکراتيک، فدرال، پلورال و سکولار بطور همزمان آرمان والاي بسياري از ايرانيان، اعم از فارس و کرد و آذري و بلوچ و عرب و ترکمن و لر بوده و هست، مطمئنم که اهل خرد و با فرهنگ ايران زمين، با هر تعلق قومي و مذهبي و ايدئولوژيک، از تنگ نظري ها و خودي و غير خودي کردنهاي قومي (که منعکس کنندهً افکار ارتجاعي قوم محور و شکست خوردهً در شوروي سابق است) تبري جسته و خواهند جست. مبارزه براي ايفاي حقوق شهروندي، حقوق بشر و دموکراسي، يعني براي رفع ظلم و نابرابري و سرکوب و استبداد،وظيفه اي انسانيست که خودي و غير خودي کردن آن توسط مرتجعين و راديکال هاي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک تنها به بالابردن هزينه رسيدن به آن آرمانهاي مشترک و مطلوب انساني و ايراني مي انجامد. 

Tuesday, May 20, 2014

نقدي بر آرا و نظرات سيد جواد طباطبايي (1): نقد نظرات طباطبايي از مفهوم عدالت در انديشهً سياسي ابن خلدون.

 
ايران امروز برغم اينکه نسل پنجم روشنفکرانش را تجربه مي کند ولي هنوز تا رسيدن به دوران بلوغ فکري و توليد انديشهً بومي و به طبع آن در آغوش گرفتن فرشتهً آزادي و دموکراسي فاصلهً زيادي دارد. نسل اول روشنفکران ايراني، در آستانهً انقلاب مشروطه (ميرزا ملکم خان، طالبوف، ميرزا فتحعلي آخوندزاده و ميرزا آقاخان کرماني) بدنبال بازيافتن دوران شکوه ايران باستان براي پيوستن به غافلهً تمدن مدرن غرب بودند، نسل دوم بعد از انقلاب مشروطه، درپي مدرنيته با کساني مثل حسن تقي زاده بدنباله روي از دستاوردهاي غرب، و باصطلاح سرتا پا غربي شدن فرامي خواندند، نسل سوم، با تقي اراني و اسکندرميرزا و حزب توده  دنباله رو افکار و الگوي شرقي بودند، و نسل چهارم با بازرگان و شريعتي و مجاهدين خلق (و مرتضي مطهري و آيت الله خميني) بدنبال ايده آل چپ و راست اسلامي در گذشته و يا آينده بودند، بازخواني نقادانهً اين هرچهار رويکرد روشنفکري ايران معاصر از الزمات و درعين حال نويد بخش فرارسيدن دوران بلوغ فکري و توليد انديشهً بومي مي باشد. از اين منظر رويکرد انتقادي سالهاي اخير (نسل پنجم) روشنفکران ايراني به جريانهاي فکري فوق الذکر را بايد مغتنم شمرد. در اين راستا، شناخت و وارسي نقادانهً مکاتب فکري ايران ، در اينجا انديشهً سياسي، قبل و بعد از اسلام و بويژه آراي متفکراني چون فارابي و ابن خلدون اجتناب ناپذير مي نمايد. منتها، از آنجا که نقد سازنده کردن بسا دشوارتر از دنباله روي کودکانه است، کسي که قلم و زبان به نقد مي گشايد، زماني نقدش مي تواند وارد و سازنده باشد که نه تنها آن بزرگان علم و فلسفه را عميقا درک کند، بلکه بر دستاوردهاي مدرن و امروزي در زمينهً مورد بحث اشراف مکفي داشته باشد تا بتواند پا در کفش متفکر مورد نقد کرده واز دريچهً عينکي امروزي با پاهاي او قدم بردارد و کاستي ها و يا اشتباهات او را در آن زمان و در مقايسه با زمان حال بفهمد و بفهماند.

از آنجا که اين مقالهً طباطبايي نخستين نوشته اي بود که از او خوانده ام لاجرم نمي توانم در مورد کم و کيف ميزان اشراف و برداشت هاي او از فلسفهً سياسي مدرن نظر دهم، ولي آنچه از اين مقاله دستگيرم شده اينبود که طباطبايي در انعکاس آراي ابن خلدون حق مطلب را ادا نکرده است. از قول ابن سينا نقل مي کنند که گفته است که بعد از چهل بار مطالعه و حتا حفظ "ماوراءلطبيعه" ارسطو آنرا زماني توانست بفهمد که "اعراض ماوراءالطبيعه" فارابي (تفسير فارابي بر اراي ارسطو) را بدست آورد و خواند. حال براي آنانکه مي خواهند به شناخت و اي بسا نقد گفتمانها و حکمت ها و آراي بزرگان علم و فلسفهً قديم (ايراني و يا اسلامي) بپردازند، لازم و ضروريست تا پيش از مراجعه به مرجع مورد نظر، از آرا و نظرات ساير پژوهشگراني که در مورد شخص و يا بحث مدٌ نظرشان کار کرده اند، اطلاع داشته باشند، که متأسفانه در خوانش طباطبايي از ابن خلدون، جاي اينگونه ارجاعات خالي است.
 
از ابن خلدون بعنوان فيلسوف و پيشگام در علوم انساني ياد مي شود و نقش او در اتخاذ رويکرد علمي در توضيح تحولات اجتماعي و تاريخي برجسته ترين وجه خدمت او به دانش بشري محسوب مي شود. مورخين يوناني، هردوت (484-425 ق.م) و توکيديدز (460 - 396 ق.م) از جمله نخستين کساني بودند که به اهميت تاريخ نويسي پي بردند و بهمين خاطر بعنوان "پدران تاريخنگاري" شناخته مي شوند. اهميت ابن خلدون (1332 -1406 م) در بکارگيري روش علمي در شناخت و ثبت تحولات بويژه سياسي تاريخ است. در کتاب معروفش "المقدمه" او فاکتورهاي گوناگون فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي، رواني، آب و هوايي و جغرافيايي دخيل در تحولات سياسي زمانه اش را بصورت متديک (در سطحي که تا آن زمان سابقه نداشت) توضيح ميدهد ((Abdalla, 2003, p. 90. بهمين دليل، فيلسوف و مورخ فرانسوي لاکوسته، ابن خلدون را مبتکر علم تاريخ مي داند[1]. ممکنه اين عنوان اغراق آميز بنظررسد ولي نقش ابن خلدون در بکارگيري متد و روش علمي براي توضيح تحولات تاريخي، و بنابراين، رويکرد علمي به تحولات اجتماعي و تاريخ، غير قابل انکار است.
 
ابن خلدون همچنين مبتکر نظريهً سياسي تفکيک حکومت مبتني بر شرع از عقل مي باشد؛ همان که امروزه به ضرورت جدايي دين از دولت شناخته مي شود. او شريعت ديني را منحصر به دوران صدر اسلام (زمان حيات پيامبر اسلام و خلفاي راشدين) دانسته، و پس از آن دورهً کوتاه، تنها حکومت عرفي بر مبناي عقل (مبتني بر دستاوردهاي فلسفي و علمي) را موجٌه و ضروري مي داند. اينست که بازخواني ابن خلدون در ايران و ساير کشورهاي اسلامي بويژه براي مسلماناني که مي خواهند درکي مدلل از جايگاه شرع و عقل بمنظور فهم جايگاه و يا ضرورت تفکيک دين و دولت از همديگر، براي انطباق جوامع مسلمان با دنياي مدرن و در جهت نيل به دموکراسي داشته باشند، ضروري مي نمايد. در دههً اخير، بسياري از آکادميسين هاي مراکز مطالعات اسلامي در دانشگاههاي غرب به اين مهم پرداخته و مقالات معتبري در اين مورد منتشر کرده اند.  
 
 
فهم ضرورت تفکيک شرع از عقل و منحصر کردن شرع نبي به دوران صدر اسلام، ابن خلدون را به اهميت رويکرد عقلاني (فلسفي و علمي) در شناخت و وارسي تحولات اجتماعي و سياسي و اقتصادي جامعه و تاريخ مي رساند. او در کتاب معروفش "المقدمه"، دونوع رويکرد عقلاني را برمي شمرد، يکي رويکرد عقلاني معطوف به منافع عامه که بقول او در فرهنگ حکمراني ]خسرواني[ ايراني رواج داشته و مطلوب نظر اوست و ديگري رويکرد عقلاني حاکمان نظامهاي بدوي قبيلگي و قومي و مذهبي که بمنظور حفظ نظام و قدرتشان در پيش مي گيرند که لاجرم به بي عدالتي و فساد مي انجامد. از نظر ابن خلدون (در المقدمه) بي عدالتي يک ويژگي عام بشري هستش که چنانچه پاسخي اخلاقي و عقلاني در پاسداشت منافع عام نيابد، به عامل اصلي زوال حکومت ها و تمدن ها تبديل مي شود. بعقيدهً او، هرجا که اخلاق رعايت شود و جلوي بيعدالتي گرفته شود، بايد ريشه اش را در قدرت کنترل کنندهً خارج از (فرد و ) حکومتيان (در مورد اديان خدا و پيامبر؛ ولي بعد از پيامبر و جانشينانش، در قانون و نظام عدليه، يا بعبارت امروزي، حکومت قانون و قوهً قضاييهً مستقل) جستجو کرد؛ آنهم نظام عدليه اي که انصاف و عدالت و ميانه روي از خصائص آن باشد. در اين مورد، طباطبايي اولاً به تفکيک رويکرد عقلاني ابن خلدون اشاره نمي کند و تنها نظر ابن خلدون در مورد رويکرد عقلاني حکمراني ايراني را معادل عدل مدنظرش گرفته و از قول او مي نويسد: "مفهوم عدل در نظام پادشاهي تأمين مصلحت عمومي به بهترين وجه ممکن است و اين امر نه تنها به نيکورفتاري و ملايمت، بلکه به تأمين حقوق و امور معاش آنان نيز مربوط مي شود" (ص 173). دوم، ابن خلدون چند جانبه نگر است و همانطور که عدل و انصاف و ميانه روي را از ضروريات نظام عدليهً کارآ مي داند، در انديشهً سياسي اش هم عدالت (دادگري) و توسعه (عمران) و آزادي و يا گراميداشت هويت و يا عقيدهً گروههاي مختلف قبيلگي، قومي، مذهبي ]و ايدئولوژيک اين دوران[ (يا بقول او عصبيه) از بنيانهاي نظريهً سياسي (لوازم حکمراني خوب مد نظر) او مي باشد؛ حال آنکه مرغ طباطبايي يک پا دارد؛ چرا که او بطور يک جانبه همهً نظريات و افکار ابن خلدون را مي خواهد به جايگاه "عدالت" در نظريات او تقليل داده و يا مشروط سازد و بسنجد. مقالهً طباطبايي با اين جملات آغاز مي شود:
 
"مفهوم عدالت در کانون هر انديشهً فلسفي در بارهً سياست قرار دارد. به جرأت مي توان گفت که اختلاف در آراء بسياري از انديشمندان سياسي به اختلاف دريافت آنان از اين مفهوم باز مي گردد، و اگر بتوان اين اختلاف دريافت را به درستي توضيح داد، راه تبيين اختلاف آراء نيز به طور عمده هموار مي شود."
 
دوم، طباطبايي در فهم مفاهيم بکارگرفته شده توسط ابن خلدون به خطا رفته است چه آنجا که "عصبيت" مد نظر ابن خلدون را به ديانت ترجمه کرده و چنين مي نماياند که از نظر ابن خلدون ديانت از مباني استقرار و بقاي دولت و حکومت است!!! آنجا که نظر خود را به ابن خلدون نسبت داده و مي نويسد "بقاي دولت که در آغاز برشالودهً عصبيت و يا ديانت تأسيس شده، جز از مجراي عدالت اجتماعي ممکن نيست". حال آنکه منظور ابن خلدون از عصبيه معنايي وراي ديانت، و در واقع همان شاهرگ پيوندهاي اجتماعي و به زبان امروزي ما "هويت"  است (و هم اهل العصبيه القويه ليکون ابلغ في انتظام المله و اتفاق کلمه).  هويت جوامع و يا همان "عصبيه" مد نظر ابن خلدون در گذر زمان تغيير مي کنند (لان الاجتماع و العصبيه بمثابه المزاج المتکون). کما اينکه وجه غالب ماهيت اين هويت و ماهيت پيوندهاي اجتماعي (عصبيه  الغالبه لعصبياتهم) در گذر زمان از مرحلهً قبيلگي، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک مدرن عبور ميکنند تا به دموکراسي و حقوق بشر برسند. از آنجا که در زمان ابن خلدون قدرتمند ترين عناصر تشکيل دهندهً هويت وجوه قبيلگي و قومي و مذهبي آن بوده اند، او از اين نوع عصبيت ها (اهل عصبيه طائفه " اذا کانو عصبيه و اهل نسب واحد"، و بعصبيه عشيره الهريغه و مصموديه، و يا عصبيهً قومي "عصبيه العربي" که از شروط آن "صله رحم" در بين طوايف و "استمرار رئاسه في النصاب مخصوص") در المقدمه ياد مي کند که از "عصبيه جاهليه تا عصبيه الخلافه" در جامعهً بدوي عربستان را شامل مي شوند.  
 
سوم، طباطبايي مي نويسد: "بحث اجتماعي-اقتصادي ابن خلدون برخلاف علوم اجتماعي جديد بر مبناي تصوري از "عصر زرٌين" آغازين و انحطاط پس از آن انجام ميگيرد که نه تنها با مبناي علوم اجتماعي جديد نسبتي ندارد، بلکه بيشتر از آنکه علمي - به معناي علوم اجتماعي تجربي جديد - و فلسفي باشد با تکيه بر دريافتي از شريعت انجام مي گيرد." (ص 177)  اول اينکه طباطبايي به اشتباه، دوران "صدر اسلام" مد نظر ابن خلدون را بعنوان "عصر زرين" و يا همان دوران طلايي تمدن اسلامي ياد مي کند. عصر زرين و يا دوران طلايي تمدن اسلامي به عصر شکوفايي علمي و فلسفي اوايل دوران عباسي اطلاق مي گردد و نه چنانچه آقاي طباطبايي مي نمايد به دوران "سي سال پس از رحلت پيامبر اسلام". دورهً طلايي تمدن اسلامي، بويژه شامل قرن چهارم و پنجم هجري مي شود که خلفاي طرفدار معتزلهً (نه شيعي و نه سني) عباسي بکمک وزراي ايراني شان مدرسهً علمي (دارالحکمه) بغداد را راه اندازي کردند؛ که منشاء تربيت فلاسفه و دانشمندان بنام و توليدات علمي و فلسفي ماندگار در تاريخ تمدن اسلامي شد. دوم، از نظر ابن خلدون دوران بعد از صدر اسلام، نه دوران انحطاط مد نظر طباطبايي بلکه زوال حکومت شرعي ديني و آغاز ضرورت حکومت عقلاني (نظري و عملي) هستش.
طباطبايي گويي متوجه نيست که منظورابن خلدون از شرع و شريعت با آنچه ما در ايران و زبان فارسي از اين مفاهيم مي فهميم تفاوت بسيار دارد. در اين جمله "علوم متعارفه بين اهل العمران علي صنفين: علوم مقصوده بالذات کالشرعيات من التفسير و الحديت و الفقه و علم الکلام و کالطبيعيات و الالهيات من الفلسفه و علوم هي وسيله آليه بهذه العلوم کالعربيه و الحساب و غير هما للشرعيات کالمنطق للفلسفه" منظور ابن خلدون از شرعيات شامل قوانين نظري و اجتماعي از منابع و حوزه هاي گوناگون مي باشد.
 
سوم، طباطبايي دو صفحه بعد نظر قبلي خودش را نقص مي کند و مي نويسد: "انديشهً ابن خلدون در عدالت اجتماعي آنجايي به اوج ميرسد که انديشهً ايرانشهري عدالت را به تحليل اجتماعي-اقتصادي پيوند مي زند و البته آنچه در اين پيوند اهميت دارد تحليل اجتماعي - اقتصادي مقدمه از عدالت اجتماعي است." (ص.180) حال آنکه شاهکار ابن خلدون اينست که حکمت نهفته در "فرهنگ خسرواني" ايراني (چندجانبه و مشروط ديدن اخلاق منجمله عدالت) را بزبان فلسفي-علمي که تا آن زمان سابقه نداشت توضيح ميدهد و دلايل فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و سياسي انها را برميشمرد. طباطبايي در نهايت اذعان مي دارد که رويکرد ابن خلدون در توضيح مسائل فلسفي هست و نه شرعي، ولي هنوز آدرس غلط مي دهد انجا که مي گويد: "تحليل اجتماعي-اقتصادي ابن خلدون تا حد زيادي با تکيه بر نوعي "فلسفهً سياسي و اجتماعي" انجام مي گيرد و نه چنانکه اغلب نسنجيده ادٌعا کرده اند، برپايهً بنيادگذاري علم نويني که جامعه شناسي خوانده مي شود. " (ص181) حال آنکه کسي مدعي نيست که ابن خلدون علم نويني که جامعه شناسي باشد، پايه گذاري کرده بلکه او براي توضيح نظريهً سياسي اش در رابطه با تاريخ تمدنها از رويکرد و متد علمي استفاده کرده و در اين ابتکار پيشگام بوده است. ابن خلدون برآنست تا حکومت شرع ديني را بجاي خود (صدر اسلام) بنشاند و جايگاه فلسفه و علم را در توضيح پديده هاي اجتماعي مشخص سازد. در اين راستا، آنجا که ابن خلدون سياست را به عقلي و شرعي تقسيم مي کند و زير مجموعه هاي آنها را برمي شمرد، نظر فلسفي ميدهد ولي آنجا که علل گوناگون صعود و زوال حکومت هاي زمانه اش (اموي و عباسي) را بطور چند جانبه و متديک توضيح ميدهد، رويکردي علمي برگزيده است.  
 
چهارم، ابن خلدون در برگزيدن رويکرد "عقلاني" معطوف به منافع عامه و به طبع آن، در نگرش "علمي" به جامعه و تاريخ، از فرهنگ خسرواني ايراني تأثير پذيرفته است. بدرستي اگر يوناني ها در فلسفه و دموکراسي پيشگام بوده اند، ايرانيان نيز در رويکرد عقلاني- علمي به طبيعت و انسان و بنابراين حکومت مبتني بر منافع عام انساني (دادگري در حقوق بشر) با گراميداشت عقايد و فرهنگ هاي قومي مختلف (تنوع فرهنگي و بقول ابن خلدون عصبيه) و بهادادن به آباداني و توسعه (عمران مد نظر ابن خلدون) پيشتاز بوده اند. در آموزه هاي حکمت خسرواني، برخلاف ارجاع همه چيز به عالم غيب و ماورالطبيعه، تکيه بر فهم رابطهً علٌي (علت و معلولي) پديده ها و منجمله اخلاقيات بشري بوده است. شاهد اين مدعا را حتا مي شود در نمونه هايي که در مقالهً طباطبايي آمده است، نشان داد. آنجا که ابن خلدون از انوشيروان نقل مي کند:
کشور را به سپاه و سپاه را به دارايي و دارايي را به خراج و خراج را به آباداني، و آباداني را به داد {عدالت} استوار گردد و داد وابسته به درست کرداري کارگزاران و درست کرداري کارگزاران وابسته به راست کرداري وزيران است. و برتر از همه، پژوهش پادشاه از چگونگي زندگي مردم به تن خويش و توانايي وي بر رهبري کردن است تا او فرمانرواي مردم گردد، نه آنان بر او چيره شوند. (ص 173)
 
اين خصيصهً فرهنگ خسرواني، موبدان زرتشتي را هم تحت تأثير قرار داده بطوريکه آنها نيز بجاي حوالت دادن ريشه و حل مسائل به خدا و ماورالطبيعه، منويات ديني خود را نيز منوط به شروطي عقلاني علت و معلولي مي بينند، بعنوان مثال، ابن خلدون به نقل از مسعودي مي آورد که: "موبدان گفتند: پادشاها، کشور ارجمندي نبايد جز به دين و فرمانبرداري از خدا و عمل کردن به اوامر و نواهي او، و دين استوار نشود جز به پادشاهي، و پادشاهي ارجمندي نيابد حز به مردان، و مردان نيرو نگيرند جز به مال، و مال نتواند راه يافت جز به آباداني، و به آباداني نتوان رسيد جز به داد." (و مطابق مثال قبل، داد برقرارنگردد جز به درست کرداري کارگزاران و...). (ص181)
 
بنابراين، چند جانبه نگري ابن خلدون و تحليل اقتصادي و اجتماعي اش در امر سياست را هم مي شود نشان تأثير پذيرفتنش از انديشهً سياسي ايران باستان (انديشهً ايران شهري بقول طباطبايي، ولي در واقع حکمت خسرواني) دانست. از روي همين دو مثالي که ابن خلدون در مورد روش حکومت ايرانيان مي زند درمي يابيم که ايده هاي اصلي فلسفهً سياسي ابن خلدون در واقع از نکات موکد در قول انوشيروان و موبدان برگرفته شده است. سه عنصر اصلي فلسفهً سياسي ابن خلدون براي حکمراني خوب عبارتند از: عصبيه (گراميداشت هويت و بعبارتي گراميداشت سنن و عقايد مردمان)، عمران (آباداني و توسعهً اقتصادي)، عدالت (دادگري و برابري حقوق انسانها) هر سه از خصائص موکد در مثالهاي فوق هستند. حال آنکه مرغ دکتر طباطبايي تنها يک پا دارد و از بين اين سه پايهً فلسفهً سياسي ابن خلدون فقط "عدالت" را برداشته و ملاک سنجش افکار ابن خلدون قرار داده است!
 
پنجم، برخلاف ادعاي طباطبايي که شاخص تميز دهنده را در عدالت مي جويد، اصلاً عدالت در کانون (و بنابراين شاخص تميز دهندهً) هر انديشهً سياسي نيست. در واقع انديشهً سياسي مذهبي، بويژه اسلام (که از نظر ابن خلدون در جامعهً بدوي صدر اسلام امکانپذير شد) بر عدالت در اخلاق تأکيد مي کند، (در اسلام عادل صفت خدا و شرط خلافت و امامت است) و از اينرو فلسفهً سياسي طباطبايي به نگرش دينمداران نزديکتر است. برخلاف جايگاه عدالت در نظامهاي سياسي سنتي که منوط به خصائل پادشاهان و يا خلفا بوده، بويژه در دوران مدرن، برقراري عدالت به وجود و اعمال قوانين ضد تبعيض، حکومت قانون، آنهم در نظامي برخوردار از قوهً قضاييهً مستقل امکان پذير شده و مي شود. حال آنکه برداشت طباطبايي از مقولهً عدالت نه تنها با فرهنگ خسرواني و نظريات ابن خلدون همخواني ندارد بلکه دستاوردهاي نظري و عملي دوران مدرن منجمله انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتي انگليس که برابعاد و الزامات حکمراني خوب افزودند و اهميت ازادي (عقيده و بيان) و توسعه اقتصادي و رشد جامعه مدني را همسنگ و لازم و ملزوم عدالت نشاندند، را کتمان مي کند.  
 
اشتباه ديگر طباطبايي در تقسيم بندي نظريه پردازان حکومتهاي شرعي وعقلي مد نظر ابن خلدون (که بنظر ابن خلدون اولي در جوامع بدوي و ديگري در جوامع شهرنشين موضوعيت مي يابد) به شريعتنامه نويسان (ماوردي بغدادي) و سياست نامه نويسان (خواجه نظام الملک) است. طباطبايي مي نويسد: "اختلاف ميان سياستنامه نويساني مانند خواجه نظام الملک  طوسي و شريعت نامه نويساني مانند ماوردي بغذادي نيز با توجه به اختلاف دريافت آنان از مفهوم عدالت توضيح دادني است." (ص 169) حال آنکه خواجه نظام الملک نمايندهً فرهنگ خسرواني و حکمراني عقلاني ايراني محسوب نمي شود. او (در کنار فخر رازي و امام محمد غزالي) يکي از شخصيت هاي کليدي در پايان دادن به رويکرد عقلاني در مذهب (معتزله) و رواج تصلب فکري مبتني بر شرع و سنت اشعريه در دوران سلجوقي است. مدارس خواجه نظام الملک، برخلاف مدرسهً علمي بغداد، نه تنها درب علم و فلسفه را تخته کردند بلکه آموزش نحله هاي مختلف دين اسلام منجمله آموزش هاي معتزله و شيعي را هم تحريم کردند، و از اينرو الگوي تاريخي، نه دانشگاههاي امروزي، بلکه حوزه هاي علميه ديني امروزي شدند.
  
با خواندن مقالهً طباطبايي بيشتر از ابن خلدون آموختم تا از طباطبايي، چرا که ابن خلدون سرآمد متفکرين زمان خودش بود ولي طباطبايي محققي است که، حد اقل در اين مورد، برخطا رفته است؛ ابن خلدون چند جانبه نگر است و طباطبايي حتا از دوآليزم مانويان هم بهره نبرده است و يک جانبه نگراست. او به چند رشتهً شرع و عقل و بنابراين به الهيات و فلسفه و علم عنايت روشمند و متديک دارد ولي طباطبايي از برداشت خاص خود از فلسفه پارا فراتر نمي نهد. ديگر اينکه آنقدر نظرات طباطبايي در مورد ابن خلدون نارواست که نقد نظراتش کمکي به فهم ابن خلدون براي کسي که ابن خلدون را به زبان عربي و يا انگليسي خوانده باشد، نمي کند. بنابراين، اين نقد صرفاً براي مخاطبين فارسي که مقالهً طباطبايي را خوانده اند، موضوعيت مي يابد. اميداست که روزي حکومت، که مسئول اصلي عقب ماندگي فکري جامعه است، از دخالتها و محدوديت هاي سياسي و امنيتي در مراکز و مباحث علمي و آکادميک دست بردارد تا بستر ارتقاء سطح علمي پژوهش ها  و آرا و نظرات محققين و روشنفکران ايراني، اعم از سنتي و مدرن، مذهبي و غير مذهبي، در رقابتي سازنده و مسالمت آميز فراهم شود.
     
  
منابع:
1- متن عربي و انگليسي کتاب "مقدمه" ابن خلدون در لينکهاي زير قابل دسترسي هستند:
http://www.mohamedrabeea.com/books/book1_3227.pdf
http://marxistnkrumaistforum.files.wordpress.com/2013/11/the-muqaddimah.pdf
2- مفهوم عدالت در انديشهً ابن خلدون، بقلم سيد جواد طباطبايي که در لينک زير قابل دريافت است: http://ketabnak.com/comment.php?dlid=51406
 
ارجاعات به صفحات 173، 177، 180، 181 از مقالهً فوق در کتاب "معارف" طباطبايي مي باشد.
 Abdalla, M. (2003). The Fate of Islamic Science Between the Eleventh and Sixteenth-Centuries: A Critical Study of Scholarship from Ibn-Khaldun to the Present. PhD Thesis, School of Science, Griffith University, Brisbane.
Sreedharan, E. (2004). A Textbook of Historiography, 500 B.C. to A.D. 2000. New Delhi: Orient Longman.
 
 
 
 
 
 
  
 
  
 



[1] According to Yves Lacoste (cited in Sreedharan, 2004, p. 77), “if Thucydides (460-395 B.C.) is the inventor of history, Ibn Khaldun introduces history as a science”.